عجایب باستانشناسی

عجایب باستانشناسی

مدجای کلمه ایست عبری که به سربازان ومحافظان فرعون اطلاق می شده .این وبلاگ برای کمک به ارتقای فرهنگ و تاریخ جهان نگاشته شده است
عجایب باستانشناسی

عجایب باستانشناسی

مدجای کلمه ایست عبری که به سربازان ومحافظان فرعون اطلاق می شده .این وبلاگ برای کمک به ارتقای فرهنگ و تاریخ جهان نگاشته شده است

پمپئی ( شهری در آتش ) _۲

با سلام خدمت شما دوستان در قسمت اول دیدیم که شهر پمپئی چگونه به زیر مذاب داغ کوه وزوو رفت امروز قسمت دوم (پایانی ) ان که درباره کاوشهای باستانشناسی در مورد شهر پمپئی است را به پایان می بریم . 

 

 

 

پمپئی ( شهری در آتش ) _۲

 

نخستین خشت بنای پمپئی در جنوب ایتالیا را قوم اوسکان نهادند . مردمانی از این قوم در حدود سالهای قرن هشتم قبل از میلاد به دامنه کوه زیبای وزوو رسیدند و در آغوش طبیعت سرسبز و خرم ان ، خانه هایی برای خود ساختند که رفته رفته به تعداد انها افزوده شد و شهرت و اعتباری یافت .

هوای همیشه بهار پمپئی و همجواری ان با دریا ، این شهر را به بندری پررونق و تفریحگاهی برای مردم دیگر نقاط جنوب ایتالیا تبدیل کرد . مردم از هر سو برای تماشای مسابقات هیجان انگیز گلادیاتورها ( این برده های قوی هیکل ) به آمفی تئاتر بزرگ شهر می آمدند تا در خیابانهای سنگفرش شده ان که ساختمانهایی مجلل یا مجسمه هایی زیبا و ستونهایی در دو طرف قرار داشت ، قدم بزنند و با خاطره ای خوش از این از این شهر پرجمعیت و اباد بازگردند .

تا روز بیست و چهارم ماه اوت سال 79 میلادی ، پمپئی چنین بود . اما این شهر زیبا و این بندر آباد و پرغوغا ، به فاصله یک شبانه روز چنان دستخوش قهر طبیعت شد که بر اثر تکانهای شدید زمین و گدازه های اتشفشانی که از دهانه قله پمپئی به آسمان بر می خاست و همچون باران مرگ بر شهر فرو می بارید ، برای همیشه ناپدید و مدفون شد . لحاف سنگینی از گل و لای اتشفشانی به وسعت کیلو مترها روی منطقه قرار گرفت ، همه چیز را در کام خود کشید و گورستانی بزرگ برای بیش از سی هزار ساکن پمپئی به و جود آورد.

آن جمعیت عظیم ، ابتدا از دود اتشفشان خفه شدند و انگاه باران خاکستر و گدازه بر پیکرها نشست و همه را در خود پیچید تا هر کس در هر شکل و حالتی که هست بماند و به خواب ابدی فرو رود .نزدیک به 17 قرن ، پمپئی همچنان شهری فراموش شده و در خواب بود . در سال 1748 میلادی ، هنگامی که " جووانی باتیستا " یک کشاورز محلی در زمین خود واقع در دامنه کوه وزوو مشغول شخم زدن بود ، احساس کرد که چیزی در زیر خاک به نوک خیش گیر کرده است . وقتی باتیستا ان چیز را به زحمت از دل خاک بیرون کشید ، با تعجب دید که یک مجسمه زیبا از سنگ مرمر است .

خبر پیدا شدن آن مجسمه در همه جا پیچید . حاکم منطقه که دانست گنجی در انجا نهفته است ، قطعه زمین را از کشاورز ساده دل خریداری کرد و به این ترتیب ، صاحب یک موزه زیرزمینی شد ، موزه ای به وسعت یک شهر بزرگ در زیر لایه ضخیمی از خاک که دست یافتن به همه آثار با ارزش ان به به این سادگیها تصور می رفت ، نبود.

هر گوشه از زمین را که می کندند ، چیزی بیرون می امد . مجسمه های ریز و درشت ، وسایل زندگی ، ستونهایی از سنگ ، درهای شکسته و... شگفت انکه همه سوخته و سیاه شده و زنگار گرفته بودند .!

در سالهای آخر قرن هیجدهم و اوایل قرن نوزده میلادی ، چندین حفاری وسیع ، اما نا منظم در منطقه انجام گرفت . پس از آن معلوم شد که این منطقه همان جایی است که روزگاری محل شهر باستانی و پر رونق پمپئی بوده است .

از ماه ماری 1748 تا پایان سال میلادی 1763 ، کاوش بسیار گسترده ای به مدت 15 سال صورت پذیرفت که با برداشته شدن لایه لایه خاک و خاکستر از روی منطقه ای بزرگ ، به مرور دیوارها ، ستونها ، خانه ها و ... و سرانجام سنگفرش خیابانهای پمپئی نمایان شد . اما اشیای قیمتی و جواهر و زر و زیور چندانی به دست نیامد . معلوم بود که مردم پمپئی جواهرات خود را هنگام فرار از زلزله و اتشفشان با خود برداشته اند .

 

  

 

خیابانهای پمپئی سنگفرش بود

 

نزدیک به یک قرن دیگر سپری شد . در سال 1860 ، یک استاد باستانشناسی به نام " جوزپه فیورلی " سرپرستی یک گروه دیگر از کاوشگران را عهده دار شد و هدف را بر این نهاد که شهر باستانی پمپئی را تا اندازه ای که ممکن است بازسازی کند و هر انچه که از ان اتشفشان ویران کننده بر جای مانده است ، از دل خاک و از میان گدازه های اتشفشانی بیرون بیاورد .

شگفت انکه خاکستر اتشفشان چنان غافلگیرانه بر یکر مردم شهر نشسته و انها را خشک کرده بود که حتی پس از سپری شدن قرنها از ان واقعه ، همه چیز شکل و حالت اولیه خود را حفظ کرده بود .

در مرحله ای از کاوشها ، جسد یک سگ با تسمه ای محکم شده به قلاده ای در گردن به دست امد . این کشف ، حیرت همگان را برانگیخت ، زیرا سگ از جمله حیواناتی است که به کمک هوش و غریزه خود ، پیش از وقوع بلایای طبیعی نسبت به ان اگاه می شود و چون حیوانی است تیز پا بسرعت از مهلکه می گریزد . اما ، چرا سگی در کمال سلامت و به صورت چمباتمه ، چندان بر جای می ماند که جان خود را در بارانی از خاکستر اتشفشانی از دست دهد ؟

 

  

 

پیکر خشک شده نوجوان و سگ با وفای او قرنها بعد به دست باستانشناسان افتاد

 

بزودی پاسخ این پرسش روشن شد . کمی ان طرف تر ، پیکر پسر بچه ای یافت شد که هر دو پایش در زیر ستون فرو ریخته ای گیر کرده و با استخوانهای شکسته پا در همان حالت خشک شده بود . او یک تسمه سگ باوفایش را به دست داشت .

در سال 1951 ، یعنی چند سال پس از جنگ جهانی دوم ، با تلاشهای بیشتر و کاوش نهایی پمپئی ، چهره این شهر تاریخی بازتر شد و یکی از شگفت انگیز ترین و در عین حال طولانی ترین عملیات باستانشناسی به نتیجه و پایان رسید . 

 

  

 نقشه شهر پمپئی در ایتالیا

 

  

  

شهر پمپئی در محاصره جهانگردان

 

امروزه ، شهر پمپئی خالی از سکنه و ویران ، میعادگاه جهانگردانی است که با حیرت هرچه تمامتر در خیابانها و گذرگاه های سنگفرش شده ان پرسه می زنند و محو تماشای ستونهای عظیم ، ساختمانهای شکوهمند ، مجسمه های زیبا و دیگر آثار به جای مانده از مردمی می شوند که چندین هزار سال پیش در ان زندگی می کردند ، بی انکه تصوری از عاقبت شوم و عبرت انگیز خود داشته باشند .

آیا اتشفشان خاموش وزوو بار دیگرفعال خواهد شد و به خشم خواهد امد تا همین پیکر نیمه جان را هم برای همیشه نیست و نابود کند ؟ 

پایان

Write by:  meraj marjani

برگرفته از کتاب کاوش در گذشته تالیف هوشنگ فتحی

نظر فراموش نشود ... 

 

لطفا مطالب را بدون ذکر منبع کپی نکنید


"لینک‌های مرتبط با این موضوع را ملاحظه کنید "

 

پمپئی ( شهری در آتش )_۱ 


پُمپئی (شهری در آتش)_۱

با سلام خدمت دوستان امروز به یکی از شهرها ی ایتالیا می رویم  شهری که جزء یکی از پر بازدید ترین شهرهاست و سالانه هزاران توریست برای مشاهده این شهر به ایتالیا می روند ...  

 

پُمپئی (شهری در آتش)_۱ 

در شهر زیبا و مجلل پمپئی ، کسی نبود که اریس و سگ باوفای او را نشناسد . آریس پسر بچه ای از هر دو چشم نابینا ، اما خوش سرو زبان و دوست داشتنی بود که روزها قلاده سگ درشت هیکل خود را به یک دست می گرفت و در حالی که خیزرانی بلند را در دست دیگر مانند عصا به زمین می زد ، از گذرگاها و خیابانهای سنگفرش شده پمپئی می گذشت .

آریس را همه دوست داشتند . هر کس به گونه ای با او مهربانی می کرد . شیرینی پز صدا می زد : " هان آریس ! امروز خورشید از کدام طرف طلوع کرده است که تو این طرفها امده ای ؟ "

آریس به خنده می گفت :" برای من که نمی بینم و فقط گرمای ان را روی صورتم احساس می کنم ، خورشید از میان تنور شیرینی تو طلوع می کند ."

با این حرف ، شیرینی پز می خندید و قطعه ای نان عسلی به او هدیه می داد . همین طور بود در میوه فروشی ، و همین طور در نانوایی و ... قصابها هم خوراک روزانه سگ او را از خرده گوشت و تکه های استخوان می دادند .

آن روز بیست و چهارم اوت سال 79 میلادی ، شعاعهای خورشید مثل همیشه گرما بخش پیکر لاغر و استخوانی آریس بود و او به آرامی از خیابانهای اصلی شهر از کنار دیوارهای معبد بزرگ می گذشت و شعری را که به تازگی یاد گرفته بود زمزمه می کرد که ... ناگهان ...

سگ شروع کرد به بی قراری و پارس کردن . آریس ، قلاده سگ را محکم کشید . داد زد " آهای ! چی شده حیوان ؟ چه دیده ای ؟ کدام غریبه آمده ...؟ کیست ؟"

یکی از کاهنان معبد از پشت سر می آمد و شاهد این صحنه بود ، با صدایی مطمئن گفت : " ناراحت نشو، پسرم ! نترس ، اتفاقی نیفتاده است . هیچ غریبه ای هم اینجا نیست . شاید این حیوان گرسنه است و بی تابی می کند . "

آریس گفت:" نه ! گوشت و استخوان مفصلی خورده است . باید خبری شده باشد . "

کاهن ، دیگر چیزی نگفت و کنار آریس گذشت و به درون معبد رفت . سگ همچنان پارس می کرد و لحظه لحظه بی قرار تر می شد . آریس ، در مانده درمانده و ناتوان شده بود و نمی توانست در برابر رفتار حیوان چه کند . فکر کرد که چندی قلاده را رها کند تا حیوان به حال خودش باشد و ارام گیرد . می خواست این کار را بکند که ناگهان صدایی شنید و زمین زیر پایش شروع به لرزیدن کرد !

زمین لرزه!

آریس به و حشت افتاد و بی اراده فریاد برداشت : " آهای چه شده ؟ چرا زمین می لرزد ؟ این صدای هولناک چیست ؟ ای خدای کوه " وزوو" به من کمک کن ! "

پسرک بی نوای نابینا خبر نداشت و نمی دید چگونه کوه وزوو همچون اژدهایی که خوابش اشفته و پریشان شده باشد ، از خشم به خود می پیچید ... می لرزد نعره می زند و دریایی از دود و اتش را از دهان بیرون می ریزد .

 

 

 

در ان لحظه های هول انگیز ، شهرِ زیبا و اباد پمپئی در دامن کوه وزوو به کودکی بی پناه می مانست که از ترس به خود می لرزد . دیوارها یک به یک شکاف بر می داشتند و از پای می افتادند . ستونهای عظیم معبد بزرگ و کاخها و قصرها ، به زمین می ریختند و سقفهای سنگین را بر سر ساکنین می انداختند . سنگفرشها ، اینجا و انجا تَرَک بر می داشتند و دود خفه کننده ای از هر شکاف به هوا بر می خاست . مردم ، از وحشت به هر سو می گریختند ، و فریاد و ناله و فغان از همه بلند بود .

آریس را سگ قوی هیکل او پارس کنان به دنبال خود می کشید و این پسر بچه نابینا ، کورمال در پی او بود و از میان انبوه مردم هراسان و در حال فرار به سختی پیش می رفت که ... یک ستون بلند از ساختمانی بزرگ جدا شد و بر پیکر اریس فرود امد . لحظه ای بعد ،  ناله دردناک آریس در میان غوغای مردم و غرش اتشفشان گم شد . بخشی از ستون سنگین بر روی ساق پای او قرار گرفته بود و اجازه کمترین حرکتی را به آریس نمی داد . دردی جانکاه و خارج از توان و تحمل در وجود اریس می پیچید . پسر بچه می دانست که دیگر راه نجاتی ندارد . پس قلاده سگ را رها  کرد و گریه کنان فریاد زد : " من دیگر نمی توانم تکان بخورم . تو برو، خودت را نجات بده ! از این جا برو ... زود ... "

سگ که خود را از بند رها دید ، به سرعت پا به فرار گذاشت .

زمین همچنان می لرزید و از اسمان تیره و تاریک پمپئی ، اتش و خاکستر بر سر شهر می بارید . آریس از درد ناله می کرد که دوباره صدای زوزه  آشنای سگ خود را شنید . حیوان با وفا باز گشته بود ! ، آریس فریاد زد " نه چرا برگشتی ؟ برو ... خودت را به ساحل دریا برسان ... خودت را نجات بده ! ".

اما حیوان برای اولین بار گوش به حرف صاحب خود نداد . استین اریس را به دندان گرفت و کشید . پیراهن کرباس پاره شد و آریس همچنان در زیر ستون سنگی ناله می کرد . حیوان با وفا دوباره تلاش کرد ، ولی بی فایده بود . پس ، درمانده و ناامید در چند قدمی صاحب خود پوزه روی دو دست نهاد و انگار بر عاقبت دردناک این نوجوان نگونبخت می گرید ، شروع کرد به زوزه کشیدن ، و چندی بعد ...مذاب همه جا را فرا گرفته بود ...

 

  

 

 

 

در همان حال ، از دل ابر تیره و سنگینی که اسمان شهر را فرا گرفته و روز روشن را تیره و تار کرده بود . ، خاکستر و گدازه آتشفشان همچون بارانی سیل اسا می بارید و پمپئی را به سرعت در کام خود کشید . کجا بودند معماران اولیه پمپئی که به چشم خود ببینند چگونه شهر زیبای انان ویران می شود .  (قسمت اول)

ادامه دارد ...

Write by : meraj marjani "برگرفته از کتاب کاوش در گذشته نوشته : هوشنگ فتحی" 

 

در ضمن در نظر سنجی که در قسمت چپ وبلاگ قرار گرفته حتما شرکت کنید .

  لطفا مطالب وب را بدون ذکر منبع کپی نکنید


"لینک‌های مرتبط با این موضوع را ملاحظه کنید "


پمپئی ( شهری در آتش )_۲  

جزیره ایستر

با سلام امروز درباره جزیره ایستر با یکدیگر صحبت می کنیم جزیره ای در جنوب قاره امریکا در کشور شیلی واقع شده  که دارای مجسمه های عظیمه و هنوز کسی کشف نکرده که این مجسمه ها رو کی ساخته و چطور حمل کرده ؟

در ادامه در نظر خواهی که در گو شه سمت چپ قرار دارد حتما شرکت کنید . 

 

 

جزیره ایستر  

در سال 1621 کمپانی هلندی هند غربی تاسیس یافت و در پایان سده هفدهم به اوج ترقی خود رسید و حتی از کمپانی هند شرقی پیشی گرفت . در سال 1696 یکی از کارمندان کمپانی هند غربی به نام  "روگوین" برای کشف سرزمین های جنوبی پیشنهاد جدیدی داد ، اما از انجائیکه دولت مرکزی هلند در ان سال با مشکلات مالی فراوانی دست به گریبان بود ، پیشنهاد روگوین را نادیده گرفت و ان را در پرونده بایگانی نمود.

روگوین در واپسین روزهای زندگی خود به فرزندش " یاکوب " توصیه کرد تا طرح وی را دنبال کند و در نخستین فرصت به اجرا گذارد . یاکوب روگوین که حقوقدان بلند پایه ای بود و سالهای جوانی را پشت سر گذاشته بود ، در سال 1721 پیشنهاد پدر را با کمپانی هند غربی در میان گذارد و پشتیبانی کمپانی را برای یک سفر اکتشافی دریافت داشت .  

 

 

  

روگوین در 21 اوت 1721 همراه با ناوگان مرکب از سه کشتی از جزیره تکسل واقع در هلند حرکت کرد و به سوی ابهای جنوب رهسپار شد . هنگام عبور از عرض 62 درجه و 30 دقیقه واقع در جنوب کیپ هورن با وضع جوی وحشتناک و توده های مهیب یخ شناور روبرو شد و او را به این اندیشه واداشت که میان یخ پاره های مزبور و قاره جنوبی که احتمالا تا حوالی قطب گسترش یافته است ، باید رابطه ای برقرار باشد و یخپاره ها باید طلایه داران قاره گمشده باشند . ریزش شدید برف و تگرگ و غرش بادهای سهمگین و مه انبوه از یکسو و خروش بی امان دریا از سوی دیگر ، عرصه را بر ناوگان روگوین ان چنان تنگ کرده بود که ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح داد و به سوی ابهای شمال روان گردید و به جزایر خوان فرناندز رسید . انها در 5 اوریل 1722 مطابق با روز ایستر ( عید پاک مسیحیان ) به خشکی کوچکی رسیدند . جزیره مزبور از دور بسیار سبز و خرم به نظر می رسید و از گوشه کناره های ان دود بر می خاست . روگوین جزیره را با الهام از روز عید پاک ، " ایستر " نام نهاد که تا امروز همچنان به همین نام باقی است . بامداد روز بعد بومیان به عرشه کشتی حمله کردند و با کنجکاوی تمام به دزدیدن اموال دریا نوردان پرداختند ، روگوین ناگزیر گروهی را برای تنبیه انان به خشکی فرستاد ، گروه مزبور بدون مقدمه جزیره نشینان را به زیر اتش گرفتند و شماری را کشتند . به دنبال ان میان بومیان و هلندیان روابط دوستانه برقرار گردید و طی هفت روزی که در جزیره اقامت داشتند واکنش ناخوشایندی از سوی جزیره نشینان به عمل نیامد . جزیره ایستر که 3800 کیلومتر از شیلی و 2400 کیلو متر از نزدیکترین جزیره مسکونی فاصله دارد ، این پرسش را برای پژوهشگران مطرح می سازد که ساکنان اولیه ان از و چگونه به این جزیره دور افتاده گام نهاده بودند ؟ ولی هنوز پاسخ قانع کننده ای دریافت نگردیده و نظریه های ارائه شده از جنبه فرضیه تجاوز نکرده است . متاسفانه روگوین نیز که در مقایسه با کاشفان بعدی موقعیت بهتری داشته ، به این نکته توجه زیادی نکرده است و فقط به یک بررسی سریع و اجمالی روی چشمگیر ترین عوارض جزیره یعنی مجسمه های غول پیکری که در کناره های جزیره پراکنده بودند بسنده کرده است . مجسمه های مزبور که پشت کلیه انها به دریاست و بر روی سنگ پایه هایی در امتداد ساحل قرار گرفته اند ، یکی از شگفت انگیزترین و بحث انگیز ترین مسائل جغرافیایی و باستانشناسی را تشکیل داده و ارتفاع برخی از انها به 9 متر و وزن انها به بیش از 50 تن بالغ می گردد . کاسه سر تمام مجسمه ها کشیده و دراز است و گوش هایشان همانند گوش جزیره نشینان بلند واویخته است و برخی از انها کلاه استوانه ای عظیمی بر سر دارند که به گفته روگوین به سبدی از سنگ سرخ شبیه است . اما کلاههای مزبور از جهتی به کاکل و زلف جزیره نشینان نیز شباهت دارد . به گمان روگوین مجسمه ها از گِل رُس تهیه شده و با فشار دست خرد می شود .  متاسفانه هیچ نشانه و یادداشتی که بیان کننده پرسش روگوین درباره انگیزه و چگونگی پیدایش مجسمه های مزبور باشد ، وجود ندارد .

روگوین در گزارشهای خود می نویسد ، جزیره نشینان در مقابل مجسمه ها اتش می افروختند و دستهای خویش را به نشانه نیایش بالا و پائین می بردند .وبه حالت سجده در می امدند

همان طوری که قبلا اشاره شد ، مجسمه های ایستر برای کاشفان وپژوهشگران بعدی نیز مسئله ساز بوده و در زمینه اینکه این مجسمه های غول پیکر چرا و به چه منظور ساخته شده اند و کی و چگونه به این محل اورده شده اند و چه سان روی پایه های سنگی نصب شده اند و کلا مفهوم گسترش و نحوه ایستادن انها چیست ؟ به هیچ پاسخی هنوز دست نیافته اند .

 

 

 

یادداشهای روگوین حاکی است که جزیره نشینان ایستر مردمانی تنومند و قوی بنیه بوده و پوست انها زرد مایل به قهوه ای است و بدنشان با رنگ ابی نقاشی و یا خالکوبی شده بود . برخی از بومیان دارای مو های بلند و عده ای دارای موهای کوتاه و ریش بودند . لباس انها از گیاهان بوده و گوشهای بلند و کشیده انها به طور چشمگیری غیر عادی بوده است . بلندی گوش بومیان ایستر به اندازه ای بود که نرمی ان به شانه هایشان می رسید و حلقه های بزرگی از سوراخ ان رد می کردند . کلبه های انها بسیار ساده بود و از گیاهان و علف ساخته شده بود . استفاده از میوه و سبزیجات در میان انها رایج بود و خوراک انها را سیب زمینی شیرین ، نیشکر و گوشت ماکیان تشکیل می داد . انها ظرف اشپزی نداشتند و گوشت ماکیان را در لای گیاهان می پیچیدند  و بر روی سنگ داغ می گذاردند .

روگوین که گویا از دیدن چنین جزیره جالبی جان تازه به تنش رسیده بود ، از پوینده گی بیشتر دست کشید و از یافتن قاره جنوبی صرفنظر کرد و همان راهی را که هموطنان پیشینش ، "لومر و شوتن " پیموده بودند ، دنبال نمود و در سر راه خود از جزایر فراوانی مانند مجمع الجزایر توآموتو که به خوشه انبوهی شباهت داشت ، دیدار کرد و ان را لابرینت نام گذارد . و چون یکی از کشتیهایش به صخره زیر ابی یکی از همین جزایر برخورد کرد غرق شد ، از ان رو به ان جزیره نام " شادلیک " بخشید که امروزه به ان تاکاپوتو می گویند. در دوم ژوئن به جزیره دیگری که به ان ورک ویکینگ (رفع خستگی) بخشیدند ، رسیدند که ان نیز جزء گروه توآموتو است و نام امروزی ان ماکاتی است . در این جزیره با سنگ پرانی گروهی از بومیان که در کمین نشسته بودند رو به رو شدند و ده نفر از ناویان به قتل رسیدند و در حالی که بیماری اسکوربوت نیز در کشتی بیداد می کرد ، روگوین از پی گیری اکتشافات صرفنظر کرد و به قصد بازگشت به هند شرقی روان گردید . انان در سر راه خود از جزایر بارابورا و موپیتی و سوسایتی دیدار کردند و از کنا ر جزایر مرجانی گذشتند. بومیان جزایر مزبور که بدنشان را رنگ امیزی کرده بودند ، از تازه واردین به گرمی استقبال کردند ، ولی وضع اسف بار ناویان هیچ درنگی را اجازه نمی داد و انها را از توقف در جزایر مزبور منع می کرد ، از این رو به سوی شمال و جزایر سلیمان وگینه نو پیش راندند و از طریق جزایر ملوک به سوی باتاویا رهسپار شدند و در پایان سپتامبر 1722 به باتاویا رسیدند . درباتاویا کمپانی هند شرقی کشتیهای روگوین را توقیف کرد و انان را به جرم تجاوز به محدوده انحصاری کمپانی دستگیر و روانه هلند نمود . ( پایان ) 

Write by : meraj marjani  "برگرفته از کتاب اکتشافات جغرافیایی نوشته جان گیلبرت" 

 

  

لطفا مطالب را بدون ذکر منبع کپی نکنید